اقای من
می دانم صحبت با شما اجازه می خواهد
امادلم دیگرطاقت ندارد
می ترسم طاق این طاقت عاقبت اوار شود
خیلی دلم تنگ است خیلی
می دانم که حرف هایم را گوش می دهید ومرامی بخشید
اقای من
انقدرسکوت کرده ام که دارم حرف زدن را فراموش می کنم
انقدرتنهایی کشیده ام که وجودخودم راهم ازیاد برده ام
انقدر بی مهری دیده ام که نمی دانم جای قلبم کجا بوده
انقدرپاهایم را راه نبرده ام که گویی فلجی مادر زاد هستم
انقدردستانم گرمی دستانی را حس نکرده که اگر گرمی دستانی دستانم رالمس کند نمی فهمد
انقدرگناه کرده ام وخجلم که اواره به دنبال مرگ شده ام که شاید به فردانرسم وبارگناهانم سنگین تر نشود,از خواب زندگی خسته شده ام, دلم بیداری مرگ را می خواهد, گاهی برای یک لحظه مردن می میرم
انقدر پی عشق گشته ام وانتظارش را کشیده ام که گاهی با خود می گویم شاید عشق افسانه ورویایی بیشتر نباشد
انقدر در حسرت خدایم می سوزم که گاهی نم اشک های خدا را که برای خاموشی اتشم روی تنم می نشیند را حس می کنم ومن می دانم خدا چرا مرا نزد خود نمی برد
خدا طاقت ندارد درد کشیدن مرا ببیند
اقای من
روندارم روی سخن با خداوندم کنم به خدا بگویید که بنده اش گفت:
خدایا چنان از گناه دلم سیاه است که سیاهی ها در ان گم می شوند
خدایاهیچ در دنیا نکاشته ام که برداشته ای نزدت اورم
خدایا تنهایم,بی کسم,بی پناهم,ناامیدم
خدایامسلم نامسلمم
خدایاتورابه خودت قسم می دهم مراببخشایی
خدایا بهشت من ان دم است که نگاه مهربانت را به من ارزانی داری
وجهنمم ان دم که روی نگاهت را از من باز گردانی
مهرنگاهت را ازمن دریغ مکن
خدایاازتو,تورامی خواهم
اقای من
نمی دانم که کیستم اما می دانم که شما کیستید
شفاعتم کنید